شب و روز می بنالم ز جفای چشم مستت


چه کنم که در نگیرد به دل ستم پرستت

به خم کمند زلفت همه عالم اندر آمد


به چه سان رهم ز بندت، به کجا روم ز دستت

دل من به خاک جویی و نیابیش از این پس


که بماند پای در گل ز غبار زلف پستت

همه وقت شست زلفت من خسته را چو آتش


تو چه می کشی نگویی، که چنین خوش است شستت

چو گشایی و ببندی به خمار چشم نرگس


شکند هزار توبه ز یکی گشاد دستت

ز دلم به باغ حسنت همه باد تند خسپد


تویی، ار چه شاخ نازک، نتوان بدین شکستت

نبود فسردگان را سر دوستکامی ما


که ز خون دیده باشد می عاشقان مستت

نبود همیشه خوبی، ز برای چشم بد را


تو زکوة حسن باری بده این زمان که هستت

نفسی نشین و دل ده که برفت جان خسرو


بگشاد چشم تیری که ز نوک غمزه خستت